بگشای دریچه سوگوارت
راز شقایق
صیاد
چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم
ای تازه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم
نگرانم ....نگرانم....نگرانم
دکتر دوره گرد
خدا خیرش دهدآن که نمود آزاد دانش را
گشوده لاجرم ابواب علم ودرک و بینش را !!
به هر کوره دهاتی روشنیده مشعل دانش
زروستاهای کرمان تا دهات دور طالش را
در هرخانه را کوبی به رویت می گشاید در
جناب دکتری که خوانده او درس گوارش را
مهندس تا دلت خواهد اُورت1 آید به استقبال
یکی پشتی نهد پشتت یکی هم نازبالش را
یکی شان فارغ التحصیل از آبادی بالا ست
یکی خوانده ده پایین تری درس نمایش را
برای این که دختر یا پسر جانش شود دکتر
گرو داده پدر حتی کت و شلوار و گالش را
حساب بانکی اش هم آب و جارو کرده بیچاره
نهادینه نموده در خودش فرهنگ سازش را
شده برهردر و دیوار خانه مدرک آویزان
دوتا شان خوانده رایانه ، سه تاشان رشتۀ عمران
اگر این مشعل دانش فروزان تر شود ترسم
سپور ما شود دکتر، مهندس هم شود دربان
ویا دکتر رود در کوچه ها مانند نان خشکی
زند فریاد ختنه می کنم ، تب می کنم درمان
ملامین کهنه می گیرم فشارخون کنم معلوم
وبا یک کیسه نان خشک سوزن می زنم آسان
نوار قلب می گیرم به جای باطری کهنه
کنم درمان آلزایمر اگر دادی یکی تنبان
سونوگرافی و ام .آر. آی ، اکوی قلب موجود است
به شرطی که دهی یک جفت لاستیک کهنۀ پیکان
اگر«جاوید»هم روزی شود بیمار باکی نیست
ویزیت او شود بیتی زبابا طاهر عریان
بقا مختص ذات اوست
حامد وهومن عزیزفرزندان جوان وناکام برادر با قلوبی پاک دیده
برهم گذاشتند.
به آب دیده شستم جسم و دل را
دل از کف دادم و آرام دل را
بدست گل سپردم دسته ای گل
گلاب آلوده کردم خاک و گل را
(روحشان قرین رحمت حق)
در کوچه های خاطره
در رنگین کمان عشق و امید
یاد تو جاری است
ایا فرصتی برای مرور تو هست؟
ôôôô ôôôô
پرواز افتاب و نسیم و پرنده را میدانم
و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده بی بازگشت را !
ôôôô ôôôô
کسی در امتداد لحظه ها می گرید
و با ارزویی کهنه می پوسد
نگاهی خسته در ان سوی تاریکی
به راه عابری مانده است.
ôôôô ôôôô
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
ôôôô ôôôô
عاقبت خود بینی
شنیدم سروی با گل همی گفت
زچه رو اینچنین پژمرده گشتی؟
تو که روزی بودی تاج گلستان
چگونه اینچنین افسرده گشتی؟
بگفتا: رنگ من از خون دل بود
شمیم عطر من از خاک و گل بود
نداشتم من ز خود نه رنگ نه بویی
که اینها لطف آن خوش آب وگِل بود
چو دید مغرور گشتم ز جمالم
بدور از معرفت و هر کمالم
بدست کودکی بر چیده گشتم
دمی محبوب چو نور دیده گشتم
مرا کند و بدور از شاخه گشتم
چنین شد بی سروسامانه گشتم
چو زآن روز بگذشت چند زمانی
نماند زآن رنگ وبویم هیچ نشانی
همانکه بودمش عزیزو مهمان
نگاهم کردو گفتش: آه بدینسان
چه زود پژمرده گشت این گل زیبا؟
دگر جایی ندارد در دل ما
مرا راند و باد هم پرپرم کرد
ز شهر خویشتن در بدرم کرد
شدم آواره وبی خانه گشتم
چنانکه از خودم بیگانه گشتم
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
تو روح سبز گلزار , گل شاداب بی خار
مرا از پا فکنده شکستنهای بسیار
تو یاس نو دمیده , من گلبرگی تکیده
روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
روزی تو خواهی آمد از سوی مهربانی
اما ز من نبینی دیگر به جا نشانی ...