تو حضوری داشتی
در شهر بی سرو سامانیم
آمدی گرم کردی هوای سرد و بارانیم
تو ای گرمی و صفای زندگانیم
اکنون بمان ای امید زندگانیم
بمان که بی تو در رنج و پریشانیم
بی تو همدم سوز نهانیم
با تو میسرایم شعر شاد جوانیم
با تو میرسم به تمام معا نیم
گله دارم از جوانی وزندگانیم
تو که باشی گله ای نیست ای همه زندگانیم
دارم بدل حسرت یک روز خوش در زندگانیم
این چند روزه دارم هراس گذشتنت از زندگانیم
تا غم دوباره جا خوش کند در دل و همه زندگانیم
تو که باشی غم و اندوه کجاست؟
ای همه شور و نشاط زندگانیم
با من بمان تا با تو گویم عشق چیست
ای همه رمز و راز جوانیم
اکنون بمان اکنون بمان
ای همه سوز و نوای زندگانیم
تا شبانگاهان می رسد از راه
می آید بدیدارم سیاهی
مرا درمان شود
مرا همدم شود مونس شود او گاهگاهی
مرا او میکشد زین پس در آغوش
مرا او میبر د در اوج غمها
برایم شعر دلتنگی
شعر غم را می سراید
و من همدم شوم هر لحظه با او
چه خوش باشد که غمخوارم بود غم
وزین پس برای تو
برای هجر تو
دوری تو
هر دو میخوانیم
به زاری شعر غم را
چه بی تابم برای تو
چه نالانم برای تو
چه میخوانم برای تو
و گریانم برای تو
چه سوزی در صدا دارم
چه فریادی فغانی اشک و آهی
در صدا دارم
ندیم و همدم و غمخوار من گریان
سیاهی هم شده نالان
همه با من در آوازند
همه با من چه مینالند
برای تو
برای تو که نازی و عزیزی
برای تو برای تو
خوشم با گریه کردن در هوای تو
تو سپیدی
تو همه نور امیدی
تو همان شاخه گل یاس سفیدی
تو گل مریم عشقی
تو حدیث گل و نوری
تو طراوت بهاری
تو فرا تر از عبوری
تو مرا تاج بلوری
تو برای من غروری
تو همان مجمر نوری
تو مرا به من رساندی
دلم گرفته
دلم چون کوهی ا ز غم
پر از درد ورنج و فریاد است
....................
دلم چون موحی ازبلند امواج دریا
پر خشم
دلم چون ابرهای بهاری
پر اشک و طوفانی
دلم چون خنده های تلخ
پر از بیهودگیهاست
دلم چون بغض تنهایی
پرازیادت
گرفته
در این بغض غم آلوده
که ویرانم کند هردم
دوچشمم اشک و خون دارد
دلم آه و فغان
کجا هستی ؟
کجا هستی؟
تو میدانی بروز من چه آوردی؟
تو میدانی که بی تو
چگونه لحظه. لحظه های عمرم
چه
بی حاصل
چه بی انگیزه و نالان
چه بیهوده
چه غمگین و غم آلوده
گذر دارند؟
تو فریاد مرا
تمنای مرا
از عمق جانم
میشنیدی
خبر داری که در هجر و فغانم
تو میدانی
چه نالان شعر غم را میسرایم
تو میدانی بروز من چه آوردی
نمیدانی ؟
نمیدانی که پژمردند گلها
همان گلها که آوردی که شعرم جان گرفت ازبودن آنها
دل من در هوایت
بیقرار بیقرار بیقرار است
دل من گر نیایی
اشکبار است
ودر آخر
افسوس ..افسوس ...و افسوس است
تورا هر دم برای خود به زیر لب نهانی
آرزو دارم
تورا من دوست دارم
تورا من بسان بت
میپرستم
تورا من دوست دارم
تورا من بسان مهر و ماه
نیازی بیکران دارم
تورا من دوست دارم
تورا من بسان یگانه یاور
پشتبان دارم
تورا من دوست دارم
تورا من بسان کوره راه رسیدن
جستجو دارم
تو را من دوست دارم
تورا چون گلبرگهای بهاری
پر عطر
شاداب
نوازش میکنم
وز عطر وبویش
تا خدا پروازی از احساس
بر پا میکنم
تو طلوع اولینی
تو غروب آخرینی
تورا من دوست دارم
تورا ای اولین و آخرین
چه بی حد دوست دارم
ببسته ام به کس دل
نبسته او شاید
نبسته او به من دل
چو تخته پاره ای من
به روی موج دریا
رها رها رها من
رها زهر خیالی
نه ....
نه.....
رها زهر مجالی
خورم به سینه موج
خورد به من بسا موج
کجا روم ندانم
که میبرد ندانم
دگر شدم پریشان
دگر شدم نالان
دگر شدم شکسته
کجا روم ندانم
که میبرد ندانم
مگر که او بگیرد
مرا زموج دریا
برد به ساحل عشق
رها شوم ز غمها
مرا می شناسی تو ای عشق؟
من از آشنایان احساس آبم
من از نسیم عطر گلهای بهارم
من از جوشش پاک چشمه سارم
و همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک
پرم از حضورگل خود
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
طبیبان بر سر بالین من آهسته می گویند
که امشب تا سحر این عاشق دیوانه می میرد
دلم در سینه می سوزد تو را نادیده میمیرم
حدیث آرزوهایم همه ناگفته می ماند
sometimes it takes adverse conditions
foe people to reach out to one another
گاه انسان باید در سختی باشد
تا به دیگری دست یاری دهد
sometimes it takes bad luck
for people to understand their goals better
گاه انسان باید با بخت بد روبرو شود
تا هدفش را بهتر بشناسد
sometimes it takes a storm
for people to appreciate the calm
گاه به طوفان نیاز است
تا او قدر آرامش بداند
somtimes it takes being hurt
for people to be sensitive to feeling
گاه باید به او آسیب رسد
تا با احساس تر شود
somtimes it takes doubt
for people to trust one another
گاه باید در شک و تردید باشد
تا به دیگری اطمینان کند
somtimes it takes seclusion
for people to find out who they really are
گاه باید در گوشه ای تنها بماند
تا واقعیت وجود خود را بشناسد
somtimes it takes disillusionment
for people to become informed
گاه باید از شیفتگی رها شود
تا به آگاهی برسد
sometimes it takes feeling nothing
for people to feel every thing
گاه باید کاملا بی احساس باشد
تا بتواند همه چیز را حس کند.
sometimes it takes our emotions and feelings
to be completely penetrated
for people to open up to love
گاه باید در اوج شور و احساس بود
تا به قلب او راه یافت
و او به روی عشق در بگشاید
I have gone through many of these things
and I know that
not only am I ready to
love you
but I do
چه بسا از اینها را پشت سر گذاشته ام
و می دانم
نه تنها آماده ی عاشق تو شدن هستم
بلکه عاشق تو هستم.
نظر شما خیلی خیلی مهمه بنویسید لطفا
من کویرم تو چمن زار
من چو کوهی از یخ وبرف
توصفای باغ و گلزار
من غمم تا بی نهایت
تو ولی عشق و صداقت
من که پر درد و حزینم
ساکن کوی رقیبم
من تبارم از سیاهی
گشته ام در بی پناهی
توهمه راز جهانی
تو تبلور زمانی
تو شروع عشق پاکی
تومرا به خود رساندی
توستاره امیدی
توی شب
وحشت دریا
تو تمام هستی من
تو نیازم تو امیدم
تو همه همه همه من
همه من
توچیستی ؟
تو چیستی که پیدایی و پنهانی
تو کیستی که پیدایی زهربودن
تو کیستی که پیدایی زهر شور و شررگشتن
تو چیستی پنهان زدیده غرق نور
تو چیستی که بی تابم زتو مشتاق نور
تو چیستی که شور و غمی دارم زتو
تو چیستی که نتوانم گذشت از تو
تو چیستی حذرتوان نمود از تو
تو چیستی که شب با تو نیاز به مه ندارد
جملگی ستارگان زیبا
به افول در نبودن تو
تو چیستی که روزپر شود ز نور تو
خورشید عالمتاب در خواب با بودن تو
به گلزارو به بستان بدهی جلوه خاص
تو به گلها بدهی رنگ و جلا
تو به باغ دهی بشارت که هله باغ . بهار آمد
تو به شاعران بیدل بدهی کلام زیبا
تو مصوری . مصوری زهر چه خوبی
تو شراب ناب عشقی
تو سبوی و جام و پیمانه عشقی
تو مسیحا نفسی ای همه هستی
تو مسیحا نفسی ای خود هستی
I Love You More Than Love
بیش از عشق بر تو عاشقم
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were a flower opening up my petals life
چو گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were the waves of the ocean
چون امواج اقیانوس هستم
crashing strongly against the shore
که توفنده وسرکش بر ساحل می کوبد.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were the rainbow after the strom
چو رنگین کمانی بعد از توفانم
proudly showing my colors
که پر غرور رنگها یش را نشان می دهد.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
Everything that is beauiful surrounds us
گویی هر آنچه که زیباست ما را در بر گرفته است.
This is just a very small part of how wonderful I feel when I am with you
این تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است.
Maybe the word love was invented to explain
شاید واژه عشق را ساخته اند
the deep all-encompassing feelings That I have for you
تا احسا س چنان عمیق و هزار سوی من به تو را بیان کند.
but somehow it is not strong enough
اما باز هم این واژه کافی نیست.
But since it is the best word that there is
با این همه چون هنوز بهترین است
Let me tell you a thousand times that
بگذار بگویمت هزاران بار که
I love you more than Love
بیش از عشق بر توعاشقم.
I Love You More Than Love
بیش از عشق بر تو عاشقم
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were a flower opening up my petals life
چو گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were the waves of the ocean
چون امواج اقیانوس هستم
crashing strongly against the shore
که توفنده وسرکش بر ساحل می کوبد.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
I were the rainbow after the strom
رنگین کمانی بعد از توفانم
proudly showing my colors
که پر غرور رنگها یش را نشان می دهد.
when I am with you it is as if
آن گاه که با توام
Everything that is beauiful surrounds us
گویی هر آنچه که زیباست ما را در بر گرفته است.
This is just a very small part of how wonderful I feel when I am with you
این ها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است.
Maybe the word love was invented to explain
شاید واژه عشق را ساخته اند
the deep all-encompassing feelings That I have for you
تا احسا س چنان عمیق و هزار سوی من به تو را بیان کند.
but somehow it is not strong enough
اما باز هم این واژه کافی نیست.
But since it is the best word that there is
با این همه چون هنوز بهترین است
Let me tell you a thousand times that
بگذار بگویمت هزاران بار که
I love you more than Love
بیش از عشق بر توعاشقم
مرا می شناسی تو ای عشق؟
من از آشنایان احساس آبم
من از نسیم عطر گلهای بهارم
من از جوشش پاک چشمه سارم
و همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک
پرم از حضورگل خود
توقشنگترین حضوری برای یه مرد عاشق
تو سرود عشق نابی برای لبهای بسته
تو ترنم بهاری برای قلب شکسته
تو بهاری .تو گلی .تو عطر مریم
تو سراسر همه نوری .
تو همه شعری وشوری
تو وفای گل ونوری
تو غروری تو خود حس خدایی
تو صفای گلی از باغ بهشتی
تو گل باغ بهشتی
تو طراوت نسیمی
تو همه همه خدایی
تو خود خود خدایی
برای دستهای بستم
برای این تن خستم
why is it that everything today seems so wrong?
why can't I move on when you're not here?
why are these tears... Falling for you?
why am I so helplessly in love with you?
why can't I find myself in the mess were in?
why can't I leave you alone?
why is my heart falling apart in this darkness?
why is the world deciding to swallow me up?
why are all these lies hitting me in the face?
why are problems drowning me?
why is it so hard to breathe when I feel I'm losing you?
why do I cry at night and wish you were there?
why do I hate the fact that I can't live without you?
why is my mind a blur without you?
why do I want what I shouldn't have?
why are words so hard to find, when it comes to you?
why did you love me in the first place?
why do you still love me even after all this?
I want to tell you something from the bottom of my soul:
I can't give up,and I know why...
It's because I can't lose you,
I can't lose you because I need you...
and I need you because I love you.
(به درخواست)
یادمان باشد
اگه یه روز قلب کسی رو شکوندی
یه میخ بکوب به دیوار، وقتی دلش رو بدست آوردی
اون میخ رو از دیوار بکش بیرون، ولی یادت باشه
جای اون میخ همیشه روی دیوار هست
یادمان باشد
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
مهربانی صفت بازار عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
خدایا به هرکه دوست میداری بیاموز که
عشق از زندگی کردن بهتر است
و به هرکه دوستتر میداری بچشان که
دوست داشتن از عشق هم برتر است
لبریز از سکوت سیاهم بی تو
سرشار از شرارهء آهم بی تو
چشمان انتظار مرا رنگ غم گرفت
ابری ست آسمان نگاهم بی تو
گشتم اسیر ظلمت شبهای تلخ و نیست
راهی به سوی باغ پگاهم بی تو
در این کویر خشک و عطش سوز،نازنین
خشکیده شاخ و برگ گیاهم بی تو
باری،غم است همنفس من،دلیل آن
این گریه های گاه به گاهم بی تو
تنها پناه من شد،دیوار بی کسی
یعنی بدون پشت و پناهم بی تو
چنگال بغض حنجره ام را گرفته است
لبریز از سکوت سیاهم بی تو
چگونه تحمل کنم دردها از پی هم
چرا یک آشنایم نیست
چرا خاک وجودم همه رنج و پریشانیست
چه بود این لخته خون که نامش دل بود
بهر من زار
چرا روز وشبم پیوسته تاریک است و ظلمانی
چرا این روزگار من همیشه در مسیر ی
سردو طوفانیست
چراشامم شب درد و پریشانیست
خداوندابرای خود چه توجیهی کنی ز بهر بردن و زجرم
که
تا آنجا که خوددانم حساب کار میدانم
کسی شاکی زمن نیست
با قلبی که من دارم
کاش از طپش باز می ایستاد
کاش بی حرکت میشداو یک آن
آری آری من مرده ام
دیگر صدایی نیست نوایی نیست
دلشوره ها دیگر نیازارد ترا یک دم
و تو فارق زرنج و حسرت و دردی
وشاید خویش را هرگز نیازاری
که ای وای بر من چرا من اینچنین کردم
تو دیگر روحت آسودست
تو دیگر فکرت آرام است
تو بودی آن خدای بی بدیل من
تو بودی بت برای من
تو بودی اول و آخر برای من
تو بودی تو همه آرامش و دردم
چه راحت بنده ات را میکنی آزاد
تو فکرش کرده ای آیا کجا رو آورد بی تو
و من مرده
ودر مردن تورا باز هم دوست دارم
گفتی بمان ، می خواستم اما نمی شد
گفتی بخوان بغض گلویم وا نمی شد
گفتم که می ترسم من از سحر نگاهت
گفتی نترس ای خوب من ، اما نمی شد
می خواستم ناگفته هایم را بگویم
یا بغض می آمد سراغم یا نمی شد
گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه
آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد
با صدای زیبای عبدالرسول کار گشا بشنویید
به تو گفتم که سلام و تو گفتی که علیک....
گفتمت وصل تو را می خواهم؛
سر به زیر افکندی..تو چه گفتی؟........ لبیک؟
دعوتت کردم و گفتم که تو را می خواهم یار شبهای دراز.. صاحب چشمه ی راز
گفتمت باز که این راه تو دور از من نیست..
جز تو همراه دل خسته ی من آخر کیست؟
من و دل راهی راهی بودیم که نمیدانمش از دست بشد... یا که دل گم شد و مرد؟
یا که من را شب برد......!!!
راه من بود ولی.. من و دل گمشده ی گشت شدیم
هر دو سرگشته ی آن دشت شدیم
دشت پر گرگ و هزاران خطرش
نه من از دل نه دل از من خبرش
دیدمت آنسوتر
که تو هم راهی راهی هستی ؛ هم جهت با راهم
گفتم آهسته: بیا باش در این شب؛ ماهــــم.... که تو را می خواهم
دل من پیدا شد
دل من پیدا شد.... مست مست از نفس و نغمه ی تو
آری آن آوایی که جلوتر آنرا خوشتر از ساز سه تارش خواندم
نغمه ی سازم را با صدای آواز و سرودی که خودم خواهم ساخت
بهر تو خواهم خواند...
***
نرم نرمک به دلم راه شدی؛ شاه شدی
نغمه ی سازم را پیشکش می کنمت در همه حال
می سرایم که برای دل تو آینه ناب تر است
خوبتر باز به قول سهراب...
" آن نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است"
نرم نرمک تو بیا دست من مزرعه ی خواهش توست
نرم نرمک تو بیا که نگاهم مست آرامش توست
دکلمه شعر را بشنوید و یا ذخیره کنید
تقدیم به بهترینم
آواره شدن حکایت سختی نیست.
از پاکی اشکهای خود فهمیدم .
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
نگاه ساکت باران به روی صورتم دردانه می لغزد
ولی باران نمی داند
نه . او هرگز نمیداند
که من دریایی از دردم .
به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم
زندگی بی تو محال است تو باید باشی
اشک او جانب دل گفت که ای خوبترین
هستی ام زیر سوال است تو باید باشی
زندگی ای سر تا بپا اندوه و درد
زندگی ای راز و رمز آه سرد
زندگی ای سینه ات بس تنگ تنگ
زندگی ای آرزوهای قشنگ
زندگی ای ارمغانت درد و رنج
زندگی ای با تو اما هیچ تو
زندگی ای خفته مارپیچ تو
زندگی ای درد و عذاب رنگ رنگ
زندگی ای سایه هر درد و جنگ
یارب این اندوه و درد و آه سرد
یارب این آرزوهای قشنگ
در سینه های تنگ تنگ
یارب این سایه های درد و جنگ
این خفته بسان مار واما خوش رنگ رنگ
بر کدامین اصل هستی ساز شد
بر چه فقهی پایه اش بنیان شد
بر کدامین خواستنهای بشر اهدا شد
وه که میدانم همه بدبختی است
بد برای بخت خواندن عادت است
وه که میدانم بشر این ناسپاس
قد خود را با کژی ها کرده راست
لیک غافل گشته ازاحوال خود
سوی نابودیست خود اما بخفت
دلم تنگ است . دلم بس عاشقانه تنگ است وتنها
که تنهایی به لب می آورد جانم
بیا تا با تو گویم راز.
با سازی خوش
از هیاهوی غریب دل که بی پروای بی پروا
تلنگر می زند برجان و دل بر من.
و می خواند که تو
به من نزدیک نزدیکی ...
نظر فراموش نشود .... تشکر