ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عاقبت خود بینی
شنیدم سروی با گل همی گفت
زچه رو اینچنین پژمرده گشتی؟
تو که روزی بودی تاج گلستان
چگونه اینچنین افسرده گشتی؟
بگفتا: رنگ من از خون دل بود
شمیم عطر من از خاک و گل بود
نداشتم من ز خود نه رنگ نه بویی
که اینها لطف آن خوش آب وگِل بود
چو دید مغرور گشتم ز جمالم
بدور از معرفت و هر کمالم
بدست کودکی بر چیده گشتم
دمی محبوب چو نور دیده گشتم
مرا کند و بدور از شاخه گشتم
چنین شد بی سروسامانه گشتم
چو زآن روز بگذشت چند زمانی
نماند زآن رنگ وبویم هیچ نشانی
همانکه بودمش عزیزو مهمان
نگاهم کردو گفتش: آه بدینسان
چه زود پژمرده گشت این گل زیبا؟
دگر جایی ندارد در دل ما
مرا راند و باد هم پرپرم کرد
ز شهر خویشتن در بدرم کرد
شدم آواره وبی خانه گشتم
چنانکه از خودم بیگانه گشتم
سلام برادر گرامی خداوند همه را از خود بینی برهاند