
نی لبک
نی لبک آخر کجا افغان کنی
یا کدامین خانه را ویران کنی
بی حریف افتاده ام در گوشه ای
نی لبک کی یاد مشتاقان کنی
نی لبک دردی به دل دارم بیا
سینه ای از غم کسل دارم بیا
آتش ار خواهی به جانم بر زنی
هیمه هایی مشتعل دارم بیا
نی لبک هرگز چو باران تر شدی؟
رانده چون من از در دلبر شدی؟
نی لبک آتش به جانم گشته غم
هرگز آیا زنده خاکستر شدی؟
نی لبک همدرد این هجران تویی
محرم اسرار عشاقان تویی
نی لبک با من نگو کاری کنم
یا ز نای و ناله خود داری کنم
می پسندی بار دیگر تا که من
خون دل از دیده ام جاری کنم
من گدایی ها ز باران کرده ام
خواهش از مرغان پران کرده ام
تا گلی پر پر شد اندر گوشه ای
اشک خود را وقف گلدان کرده ام
هر شبی با اشک وبا آهی دگر
نی لبک بیدار بودم تا سحر
با نسیم هر شب دویدم تا به دشت
تا مگر بویی رساند یا خبر
از سیاهی تا سپیدی گشته ام
آن طرف تا نا امیدی گشته ام
گوشه ای پنهان نگشت از چشم من
گر چه دیدی یا ندیدی گشته ام
لیکن جایی اسمی از یاران نبود
پرسشی از بزم می خواران نبود
جایی ار هم صحبت خاکی شدم
آشنا با نم نم باران نبود
نی لبک امشب که هم پایم تویی
هم نفس با ناله ونایم تویی
داری آیا طاقت این غصه را
شاهد یک لحظه غوفایم تویی
من نمیخواهم که سامانم دهی
یا بهاری در زمستانم دهی
سینه تنها خالی از غم کرده ام
ناله کن تا خرج چشمانم دهی
نی لبک در بند درمانم نباش
در خم چشمان گریانم مباش
قلب من خو کرده با زندان غم
در غم تاریک زندانم نباش
بی گمان درد دلم فهمیده ای
کین چنین در زیرو بم لرزیده ای
از تو می خواهم به سازی بر زنی
آنچه را کز دشت چشمم دیده ای
.............................................
ببینــــــــــــــــید!!!
..................................................................
هوای گریه
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من ...
سیمین بهبهانی