ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه . آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده . روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت . ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که . خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد . همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته . آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود . خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش . آدم فرشته رو بغل کرد . آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید . خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش . خوش به حال آدم و فرشتش
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
از اونجایی که احساس کردم شاید بتونیم زبون مشترکی با هم داشته باشیم ازت میخوام این پست رو بخونی و حتما نطر بدی
http://japelgroup.blogsky.com/1389/07/08/post-20/
(( عجب قصه هایی داره این روزگار ))