اسیر غربت بى انتهاى خویشتنم
دیدی گفتم ستاره های آسمونو برات می چینم
تقدیم به تو بهترین گل دنیا
به دامن این آسمان خدا یک ستاره ندارم
گوهر که نگو در زمانه یکی سنگ خاره ندارم
کجا بروم، با که می بزنم، آشنای دلم کو
به گریه غم رود ز میان من که چاره ندارم
خدایا خدایا در آتش دل پروانه منم
از هر دو جهان بیگانه منم
به ساز دل نهفته ام نوای خود بعد از آن همه عشق و باده نوشی
شد جهان من وادی خموشی
در آتش دل پروانه ام
از هر دو جهان بیگانه ام
کسی نگفته با من شکسته دل همچون می چرا روز و شب به دوشی
وز چه خفته دم کوی می فروشی
خدایا بسی شکوه از گردش آسمان دارم
چون شمعی ز سوز محبت شررها به جان دارم
چه کردم این بسته ام
که اینچنین سرکش تو هر زمان می کشی
مرا به صد آتش به یک بهانه
حدیث عشق و وفا دیگر شد افسانه
که ماند تنها به جا حدیث پروانه در این زمانه
سعی کن هیچوقت عشق رو گدایی نکنی چون هیچوقت به گدا چیز با ارزشی نمیدن
زندگی اجبار است مرگ اخطار است دوستی فقط یکبار است اما جدایی بسیار است
با اسب زند گی بر ساحل زمان می تازیم
و امواج خروشان و کف آلود دریا
رد مارا از ذهن ساحل پاک می کنند ...
و تنها ساحلی بجای می ماند که
انتظار رهگذران جدید را می کشد
و همچنان ساحل بر جای می ماند ...