زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

روزی تو خواهی آمد

 

 

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران

تا  از  دلم  بشویی  غمهای  روزگاران

تو روح سبز گلزار , گل شاداب بی خار

مرا  از  پا  فکنده  شکستنهای  بسیار

تو  یاس  نو دمیده , من  گلبرگی تکیده

روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده

تو  را  نادیدن  ما  غم  نباشد

که در خیلت  به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن  چون  تو  در عالم  نباشد

روزی تو خواهی آمد از سوی مهربانی

اما ز من نبینی  دیگر به جا نشانی ...

 

ایوان مداین

 

ایوان مداین

گرتاج به سرداری

گرسیم و زر داری

گردُر و گهر داری

ایوان مداین را

آیینه ی عبرت کن


 

پیک سحری

 

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو به فغانم به فغانم به فغانم

ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم

من غرق گناهم
تو عذر گناهی
روز و شبم را
تو که بی مهری
تو که ماهی
چه شود گر بِرهای ، ز سیاهی


*****

چون باده به جوشم
در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
سر زلفت به دو عالم نفروشم


ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم


همه شب بر ماه و پروین نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم ؟ چه بگویم ؟
چه بگویم زین راز ؟
غم این بس
که مرا کس
نبود دمساز


ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من نتوانم ، نتوانم ، نتوانم

عشق یعنی سوختن در فراق یار

نمیتوانم سخن نگویم

 

زدام حسرت کجا گریزم که همچو مرغی شکسته بالم

 نمیتوانم سخن نگویم اگر بپرسد کسی زحالم

فلک به سنگ کینه ها شکسته قامت مرا مگر چه کرده ام خدایا.

شکسه سر شکسته پا ز یار آشنا جدا کنون کجا روم خدایا

بیا به زخم عاشقان مرحم دل مرا یکدم زغم رها کن زغم رها کن

من ای خدا به پای این پیمان اگر ندادم جان مرا فنا کن مرا فنا کن ..

 

نکات پند آموز

 

از تشنگی در حال مرگ
 از شبلی پرسیدند : (( استاد تو در طریقت چه کسی بود ؟ ))
او پاسخ داد : (( یک سگ ! روزی سگی را دیدم که در کنار رودخانه ای ایستاده بود و از شدت تشنگی در حال مرگ بود . هربار که سگ خم میشد تا از اب رودخانه بنوشد , تصویر خود را در اب می دید و می ترسید , زیرا تصور میکرد سگ دیگری نیز در رودخانه است . در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را کنار گذاشت و به درون رودخانه پرید .با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در اب نیز ناپدید شد , به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده , خودش بوده است . در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شکل از میان رفت . من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و انچه در جستجویش می باشم خودم هستم و با آموختن از رفتار این سگ حقیقت را دریافتم . ))
                                 
                                    این در هرگز بسته نبوده است
 صالح قزوینی همیشه برای مریدان خود تکرار میکرد : (( هرکس بدون وقفه بر در بکوبد عاقبت در به روی او لاز خواهد شد .))روزی رابعه آنچه او میگفت را شنید و در پاسخ گفت:(( تا چه زمانی تکرار میکنید که در باز خواهد شد ؟ این در هرگز بسته نبوده است))          
 
فقط یک دینار
 شخصی میخواست مقداری پول به اویس قرنی ببخشد ولی او از پذیرفتن ان ممانعت کرد و گفت : (( من به این پول نیازی ندارم , زیرا هم اکنون یک دینار دارم . ))شخص با تعجب پرسید : (( ولی این یک دینارهیچ چیزی نیست  تا چه مدت خواهی توانست با همین یک دینار زندگی کنی ؟ ))اویس پاسخ داد : (( ایا میتوانی ضمانت کنی که من بیشتر از زمانی که برای خرج کردن این یک دینار نیاز است , زنده بمانم ؟ اگر بتوانی چنین ضمانتی بکنی , هدیه تو را قبول میکنم . ))
 

نکته

 

این روزها با هر که د و س ت  میشویم احساس میکنیم

آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خ ی ا ن ت  است

 نظر شما چیه؟؟؟؟

شعر شناسی ...این شعر از کیست؟؟؟

این شعر از کیست؟؟؟

روزکی چند در جهان بودم

بر سر خاک باد پیمودم

ساعتی لطف و لحظه ای در قهر

جان پاکیزه را بیالودم

با خرد را به طبع کردم هجو

بی خرد را به طمع بستودم

آتشی  بر فروختم از دل

آب دیده ازو بپالودم

با هوای های حرص وشیطانی

ساعتی شادمان نیاسودم

آخرالامر چون بر آمد کار 

رفتم و تخم کشته بدرودم 

کس نداند که من کجا رفتم

خود نمیدانم که من کجا بودم

 

انتهای دوست داشتن تنهاییست

انتهای دوست داشتن تنهاییست"

لبهای شیرینت امروز برایم چه تلخ شد

چه بود گفتی نازنینم

توعشق باشکوهم را چه بیرحمانه شلاق زدی

تسلیم تسلیم

تنها با روحی خرد

جسمی خسته و کاسته

دردی فزون یافته

همواره اندوهی به وسعت هزاران چشم

عمری شنیدن از زبانهای زهرالود

اماج چشمهایی که شستن نمی دانند

تنها برای با تو بودن

امروز گفتی نهایت عشقم چیست تنهایی

از همین حالا تنهایی به قلبم می تازد

امپراتور جغرافیای قلبم بودی

اما

همواره دوستت دارم وطن فروش

شاید حق باتوست

انتهای دوست داشتن را میگویم

فریدون مشیری

فریدون مشیری

فریدون مشیری در سال 1305 در تهران چشم به جهان گشود دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت
اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی شد کار وی خبرنگاری و نویسندگی بود 30 سال در این زمینه کار کرد و سالها عضویت هیات تحریریه سخن روشنفکر سپید و سیاه چند نشریه دیگر را داشت
در سال 1324 به عنوان کارمند در وزارت پست و تلگراف و تلفن کار می کرد در سال 1350 به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت و در سال 1357 بازنشسته شد
در سال 1333 ازدواج کرد و کنون دو فرزند به نامهای بابک و بهارک از او به یادگار مانده است   

شعر کوچه از شاعرگرانقدر ایران

کوچه

بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
 همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

دو قلب دارد

 

آدمی دو قلب دارد.
قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود


زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو
نفرین می کنی او دعا
می کند
وقتی تو بد می گویی و
بیزاری او عشق
می ورزد
وقتی تو
می رنجی او می بخشد...


این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند....