سروده های دل
گفتی پرواز را بخاطر بسپار .
پرنده مردنیست
من که در اوج خیال ....
من که با اوج غرور ....
من که با شادی بی حد و کمال
من که با نا مهربانیهای غم
من که با سنگینی غمهای این روزگار
من که با چشمان بسته
رفته بودم تا خیال
تا که پرواز تو را دیدن کنم
تا تو را در پرواز همراهی کنم
تا تو را تا
مهربانیها همراهی کنم
وه .....
وه....
چه خوش بودم در این فکر و خیال
وه.....
چه پروازی
داشتم با تو تا اوج خدا
ناگهان از چه مرا ازاوج رها کردی
به .......
زیر
ازچه بشکستی این بال پرواز مرا
از چه فریاد حزین مرا
در پهنه این اسمان شاهد شدی
ازچه خاموش کردی
صدای شور و مستی مرا
از چه غلطاندی به روی گونه هایم
قطره های اشک را
تو .......تو........
تو مرا تا لحظه لحظه های مرگ
همرهی میکردی و من بیصدا
تو به پروازی از روی غرور
تو به اوازی از روی جفا
از کران تا بیکران اسمان
همره این باور
و....
ذهن غلط
شاهد دردم شدی
شاهد فریادهای خاموشم شدی
شاهد رنجم شدی
شاهد نابودی و مرگم شدی
من که اسرار تو را در وادی نامردمیهای زمان
محرم بدم
داشتم من کوله باری از غم و دردو تعب
از روزگار
از چه افزودی چنین غم
بارسنگین و گران
همرهت بودم..
تورا تا اخرین او ج غرور
همرهت بودم
تو را تا لحظه لحظه های زیبای وصال
همرهت بودم
با شور و شعف و اشتیاق
پس......
پس......
چه شد ............................
پس چه شد
همرهی کردی مرا
تا مرگ
همرهی کردی مرا تا اوج فنا..
ناگه که غمی نشست چون تیربر پیکرما
از دست عزیزی که از اوست جان و تن ما
این تیر چنان کاری است که جان و تن ما
ازیاد ببرد خواب و هشیاری و بیداری ما
فقط بگو ..
فقط بگو....
بگو که چرا چنین کنی بادل ما با دل ما...
من ودرد و غم و رنج و ملامت
نشسته در کنار هم بیادت
عجب انسی ....
بهم داده
عجب شوری بپا کرده .....
عجب گلبو ته های غم
شکوفا میشود امشب
عجب اتش شرر دارد
عجب بر جان زند
براستخوان امشب...
عجب حسی....
عجب حالی .....
عجب بر کنده احوالی ....
عجب اوای پر دردی ....
عجب یادی ....
عجب جمعی.....
چنین افسانه ای ..امشب
عجب دنیای بد عهدی
عجب دنیای صد رنگی
عجب رنگ پر از ننگی
چرا اینگونه بی رحمی؟
چرااز خود نمی پرسی؟
چرا با من چنین کردی!؟
خدایا گر تو درد عاشقی رو می کشیدی
تو هم زهر جدایی رو به تلخی می چشیدی
اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی
پشیمون می شدی از اینکه عشق آفریدی
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم
نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم
دلم دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
خدایا گر تو درد عاشقی رو می کشیدی
تو هم زهر جدایی رو به تلخی می چشیدی
اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی
پشیمون می شدی از اینکه عشق آفریدی
بگو هرگز سفر کردی سفر با چشم تر کردی
کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی
ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی
گل امید تو پرپر به خاک رهگذر کردی
خدایا گر تو درد عاشقی رو می کشیدی
تو هم زهر جدایی رو به تلخی می چشیدی
اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی
پشیمون می شدی از اینکه عشق آفریدی
پدر عشق بسوزه
پدر عشق بسوزه
پدر عشق بسوزه پدر عشق بسوزه
تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من
آن زمانی که تو را سایه پروانه نبود
من جدا از تو نبودم بخدا در همه عمر
قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود
پدر عشق بسوزه
تو که آهسته میخوانی
قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت
دعایم کن..دعایم کن
تو بمانی
با تو هستم هر کجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من
تاری زد گل از رخت در آشیانه من
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
به حال زارم می رسیدی
نازت را میخریدم
تو ناز من را میکشیدی
بخدا که تو از نظرم نروی
چو روم ز برت ز برم نروی
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
شبی فراغ ما سر آید چه شود
بخدا کس ز حال من خبر نشد
که بجز غم نصیبم از سفر نشد
نروی یک نفس ز پیش چشم من
که به چشمم بجز تو جلوه گر نشد
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
رفتم رفتم رفتم
هــــــــــــــــزار بار بگفتی نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو کنم کارت
نکو نکـــــــــــــــــــــــــــــردی و از بد بتر کنون کردی
کجا به درگه وصــــــــــــــــــــل تو ره توانم یافت
چو تو مرا به در هجــــــــــر رهنمون کردی
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن از من درکشیدی
چه افتادت که از مــــــــــــــــــــــــن برشکستی؟
چرا یکبارگی از مــــــــــــــــــــــــن رمیدی؟
چه خوش باشــد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان تو سازی
شفای جان بیــــــــــــــــــــــــــــمارم تو باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غــــــــم خوار من گردی
از آن با درد میســـــــــــــــــــــــــــــازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانـــــــــــــــــــا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یــــــــــک باری تو هم مهمان من باشی
خوشا چشـــــــــــــــــــــــمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکــــــــی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو باشی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
.....................................................
THE INTERVIEW WITH GOD
مصاحبه با خدا
I dreamed I had an interview with God.
در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم
So you would like to interview me? God asked.
او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟
If you have the time? I said.
گفتم ....اگر وقت داشته باشید....
God smiled. ? My time is eternity.
لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد
What questions do you have in mind for me?
چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟
What surprises you most about humankind?
پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟
God answered...
پاسخ داد:
That they get bored with childhood,
آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...
they rush to grow up, and then
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
Long to be children again.
آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند
That they lose their health to make money...
سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند
and then lose their money to restore their health.
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....
That by thinking anxiously about the future,
چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.
They forget the present,
که از حال غافل می شوند
Such that they live in neither the present nor the future.
به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
"That they live as if they will never die,
آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند
and die as though they had never lived.
و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند
we were silent for a while.
ما برای لحظاتی سکوت کردیم
And then I asked.
سپس من پرسیدم..
As a parent, what are some of life's lessons you want your children to learn
مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟
To learn they cannot make anyone love them.
پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند
All they can do
ولی می توانند
is let themselves be loved.
طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند
To learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند
To learn to forgive by practicing forgiveness.
یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی
To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love,
دارید ایجاد کنید یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش
and it can take many years to heal them.
ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید
To learn that a rich person
یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد
is not one who has the most,but is one who needs the least
بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد
To learn that there are people who love them dearly,
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند
but simply have not yet learned how to express or show their feelings.
ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
To learn that two people can
یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند
look at the same thing and see it differently?
ولی برداشت آن ها متفاوت باشد
To learn that it is not enough that they
یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند
forgive one another, but they must also forgive themselves.
بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند
"Thank you for your time," I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم
"Is there anything else you would like your children to know"
آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟
God smiled and said, Just know that I am here... always.
خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه