زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

رهگذر

 

رهگذر

سخن از ماندن نیست،
                من و تو رهگذریم،


راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افقهای وسیع،
                    تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
    اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
        و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری


ما می گریزیم
        شاید از بودن
                شاید از ماندن
                        شاید از رفتن


جز هراس ما را چه باید
            من و تو رهگذریم
به فردا بیند یش
        به طلوعی دیگر
                و به آغازی دوباره
                        و ما گشایندهء راهیم
                لغزش
                    صبر
                        مداومت


            ولی بدان و باور کن
                    اینجا بی شک آغاز بودن ماست. 

خوش به حال آدم و فرشته اش !


 

خدا این بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه .
 

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد .


بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
 

روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .

 
 

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......


 

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد . 
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
 

 

همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل

اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .
 

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .

 
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نگاه کرد .
 

دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .

 
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .

دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
 

 

خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
 

آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .

 
آدم با چشاش می خندید .


فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم و چشاشو بست .
 

آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
 

خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .

 
 

 

 

خوش به حال آدم و فرشتش

 

 خوش به حال آدم و فرشته اش  !  

 

 

 این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی
 .
 

 

خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
 

آدم دوباره آدم شد .

 

 

 

 

ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
 

 

خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .

 
 

این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
 

نه دیگه … خدا گفت … این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.