زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

بگشای دریچه سوگوارت

بگشای دریچه سوگوارت

hooshmand-sh-t

بگشای دریچه سوگوارت
 
باز کن پنجره چشمت را!
و به خورشید بگو
          که کسی آمده است
             تا بتابد امروز
                 و بخواند قصه
قصه سبز رهایی را
                  برشاخه خشک ،
 
بازکن پنجره چشمت را!
              وبیاویز به آن فانوسی
                 و به مهتاب بگو
                        صفحه ذهن کبوتر آبی ست.
ای صداقت
          ای سبز!
               مریم خسته من!
              دست تو پیچک خردی ست
                           به دیوار تنم.
 
تو اگر بشناسی غم در خود مردن
                        بغض این پنجره را
می فهمی.
 
ای غنی تر از شعر!
                 متبرک فصلم!
کاش تو سبزترین
                 شعر مرا
برتن خشک زمین می خواندی
        کاش تو می ماندی
           کاش تو می خواندی
                  ـ کمتراز حنجره زخمی من ـ
ای صمیمی
         ای سبز!
 
شاید از پوچی ماست
         که شقایق زخمی ست .
 
ـ باز کن پنجره چشمت را.
.....
                                              «مجموعه شعر افشین سرافراز»

راز شقایق

راز شقایق


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه  
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

صیاد

صیاد

چون صید بدام تو به هر لحظه شکارم

ای تازه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب ندارم

رفتست قرارم

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

نگرانم ....نگرانم....نگرانم

دکتر دوره گرد

 

دکتر دوره گرد

خدا خیرش دهدآن که نمود آزاد دانش را
گشوده لاجرم ابواب علم ودرک و بینش را !!
به هر کوره دهاتی روشنیده مشعل دانش
زروستاهای کرمان تا دهات دور طالش را
در هرخانه را کوبی به رویت می گشاید در
جناب دکتری که خوانده او درس گوارش را
مهندس تا دلت خواهد اُورت1 آید به استقبال
یکی پشتی نهد پشتت یکی هم نازبالش را
یکی شان فارغ التحصیل از آبادی بالا ست
یکی خوانده ده پایین تری درس نمایش را
برای این که دختر یا پسر جانش شود دکتر
گرو داده پدر حتی کت و شلوار و گالش را
حساب بانکی اش هم آب و جارو کرده بیچاره
نهادینه نموده در خودش فرهنگ سازش را

شده برهردر و دیوار خانه مدرک آویزان
دوتا شان خوانده رایانه ، سه تاشان رشتۀ عمران
اگر این مشعل دانش فروزان تر شود ترسم
سپور ما شود دکتر، مهندس هم شود دربان
ویا دکتر رود در کوچه ها مانند نان خشکی
زند فریاد ختنه می کنم ، تب می کنم درمان
ملامین کهنه می گیرم فشارخون کنم معلوم
وبا یک کیسه نان خشک سوزن می زنم آسان
نوار قلب می گیرم به جای باطری کهنه
کنم درمان آلزایمر اگر دادی یکی تنبان
سونوگرافی و ام .آر. آی ، اکوی قلب موجود است
به شرطی که دهی یک جفت لاستیک کهنۀ پیکان
اگر«جاوید»هم روزی شود بیمار باکی نیست
ویزیت او شود بیتی زبابا طاهر عریان

 

انفجار در حرم امام هادی(ع

 

تصاویری از انفجار در حرم امام هادی(ع)

حال ما خونین دلان که گوید باز؟

 

حامد وهومن.........

 

بقا مختص  ذات اوست

حامد وهومن عزیزفرزندان جوان وناکام برادر با قلوبی پاک دیده

 

برهم گذاشتند.

 

به آب دیده شستم جسم و دل را

دل از کف دادم و آرام دل را

بدست گل سپردم دسته ای گل

گلاب آلوده کردم خاک و گل را

(روحشان قرین رحمت حق)

 

 

یاد

در کوچه های خاطره
در رنگین کمان عشق و امید
 یاد تو جاری است
ایا فرصتی برای مرور تو هست؟

  ôôôô  ôôôô

پرواز افتاب و نسیم و پرنده را میدانم
و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده بی بازگشت را !

ôôôô  ôôôô

کسی در امتداد لحظه ها می گرید
و با ارزویی کهنه می پوسد
نگاهی خسته در ان سوی تاریکی
به راه عابری مانده است.

ôôôô  ôôôô

کاش قلبم درد تنهایی نداشت
سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت

ôôôô  ôôôô

قاصدک

 

قاصدک
قاصدک! هان ، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما،
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
ـ نه زیاری نه دیٌاری و دیاری ـ باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که ترا منتظرند.
              ôôôô     
قاصدک!
در دل من ، همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ ،
با دلم می گوید:
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب
                ôôôô
قاصدک!
هان ، ولی ....... آخر ........... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد؟
 
با توام ،
آی ! کجا رفتی؟
                   آی .......!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی؟
در اجاقی
          ـ طمع شعله نمی بندم ـ
                                       خردک شرری هست
                                                                هنوز؟
                      ôôôô   
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
 

عاقبت خود بینی

 

  عاقبت خود بینی

 

   شنیدم سروی با گل همی گفت

   زچه رو اینچنین پژمرده گشتی؟

   تو که روزی بودی تاج گلستان

   چگونه اینچنین افسرده گشتی؟

   بگفتا: رنگ من از خون دل بود

   شمیم عطر من از خاک و گل بود

   نداشتم من ز خود نه رنگ نه بویی

   که اینها لطف آن خوش آب وگِل بود

   چو دید مغرور گشتم ز جمالم

   بدور از معرفت و هر کمالم

   بدست کودکی بر چیده گشتم

   دمی محبوب چو نور دیده گشتم

   مرا کند و بدور از شاخه گشتم

   چنین شد بی سروسامانه گشتم

   چو زآن روز بگذشت چند زمانی

   نماند زآن رنگ وبویم هیچ نشانی

   همانکه بودمش عزیزو مهمان

   نگاهم کردو گفتش: آه بدینسان

   چه زود پژمرده گشت این گل زیبا؟

   دگر جایی ندارد در دل ما

   مرا راند و باد هم پرپرم کرد

   ز شهر خویشتن در بدرم کرد

   شدم آواره وبی خانه گشتم

   چنانکه از خودم بیگانه گشتم

 

روزی تو خواهی آمد

 

 

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران

تا  از  دلم  بشویی  غمهای  روزگاران

تو روح سبز گلزار , گل شاداب بی خار

مرا  از  پا  فکنده  شکستنهای  بسیار

تو  یاس  نو دمیده , من  گلبرگی تکیده

روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده

تو  را  نادیدن  ما  غم  نباشد

که در خیلت  به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن  چون  تو  در عالم  نباشد

روزی تو خواهی آمد از سوی مهربانی

اما ز من نبینی  دیگر به جا نشانی ...