زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

Lights

 

 

Lights go out and I can't be saved
Tides that I tried to swim against
Have brought me down upon my knees
Oh, I beg, I beg and plead, singing
Come out of things unsaid
Shoot an apple off my head
And a trouble that can't be named
Tigers waiting to be tamed, singing
You are, You are
Confusion never stops
Closing walls and ticking clocks
Gonna come back and take you home
I could not stop but you now know, singing
Come out upon my seas,
Cursed missed opportunities
Am I a part of the cure
Or am I part of the disease, singing
You are, you are
And nothing else compares
And nothing else compares
You are, you are
 
Home, home where I wanted to go 

 

............................................... 

معنی 

این ترانه بسیار زیبا به اسم ساعتها که در یکی از نشریات چاپ شده بود، تاکنون برنده جوایز بین المللی متعددی شده است. بخوانید و از آن لذت ببرید. حفظ کردن آن هم برای علاقه مندان به شعر و شاعری خالی از لطف نیست، به خصوص اینکه باعث تقویت زبان در بخش شعر می شود تا در آینده شعرها را راحت تر متوجه شوید. 

 

چراغها خاموش می شود و من از دست می روم
آن امواجی که می خواستم برخلافشان شنا کنم
عاقبت مرا به زانو در آوردند
آه، تمنا می کنم، التماس می کنم و چنین می خوانم:
از سمت ناگفته ها بیا و سیب روی سرم را،
و این درد مبهم مرا هدف بگیر
ببرها در انتظارند تا رام شوند و چنین می خوانند:
تویی که، تویی که ...
آشفتگی تمامی ندارد:
دیوارهایی که راه را می بندند و ساعت هایی که یکسره در گردشند
می خواهم برگردم و تو را به خانه ببرم
نمی شد باز ایستاد و تو اکنون می دانی، و من چنین می خوانم:
ای فرصت های از دست رفته! بار دیگر بر دریای من بتابید
من آیا خود، دردم یا که درمانم؟ و چنین می خوانم:
تویی که، تویی که ...
و نه هیچکس دیگر، و نه هیچکس دیگر
تویی که، تویی که
خانه‌ای، همان خانه‌ای که می خواستم بدان برگردم

 

کوله بار

 

 

 

کوله باری سنگین به دوش می کشیدم

صدای نفس نفس زدنم گواهی می داد


شاید این کوله بار من نیست

 

به جاده نگاه می کنم

در انتهای این خطوط موازی

در آن دور دست کسی است که برایم دست تکان می دهد

کسی که انتظارم را می کشد


این منم که سر به زیر دارم

 و ترانه ای بر لب


از جنگل های سبز احساس گذشتم

در راه صورت تمام گل ها را بوسیدم

حال گونه هایم پر از عطر خوش جوانیست


به زمین های خوش رنگ عاشقی رسیدم

و تا چرخی زدم تمام وجودم رنگ رنگ شد


هر بار که به آبادی می رسیدم

خوش نشینان شهر چیزی به بودنم می افزودند


و من همچنان سر به زیر داشتم

و ترانه می خواندم


تا اینکه به تو رسیدم

سرم را بالا کردم

در کنار راه

خارج از هر سبزی

در مجاورت بیابان

بی روح وغمگین

نشسته بودی


کسی کوله بارت را پاره کرده بود


تا مرا دیدی چشم در چشم هایم دوختی

وبا سکوتت فریاد کشیدی

" کمـــــــــــــــــــــکم کـــــــــــــــــــــــــــن"

 
با لبخندی همیشگی بارهایت را به دوش کشیدم

تا تو سبک شدی و در کنارم به راه افتادی

و من اندیشیدم که مسافر جاده ای


من همچنان سر به زیر بودم

و اختیار راه را به چشم هایت سپردم


اما تو مرا به کجا می بردی ؟ خودت هم نمی دانی


در راه می گفتم و می شنیدی

و می گفتی و می شنیدم


رنگین کمان عشقم در چشمت موج می زد

                                          و بوی خوش گل های بهاری ...


اما خدایا چرا دیگر از آبادی نشانی نیست ؟

من در این اندیشه بودم تا تو به سخن آمدی

که :

ایست اینجا پایان راه من است

تا سری چرخاندم بارهایت را جدا کردی

حتی نگذاشتی سیر نگاهت کنم

حتی راه راهم نشانم ندادی


این تمام همراهیت بود با من


                                گمشده در بیابان

از ترس رنگ باختم

گونه هایم خشکید


نه بیابان می دانم

نه راه جاده

...

حتی ستاره قطبی هم پیدا نیست ... !