زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

تقدیم به .......

 

when you have nothing left but love than for the first time you become aware that love is enough 

: آگاه باشید که  وقتی هیچ چیز جز عشق نداشته باشید آن وقت خواهید فهمید که عشق برای همه چیز کافیست

love is wide ocean that joins two shores 

عشق اقیانوس گسترده ای است که دو ساحل به هم وصل میشود 

love is totally forgetting yourself to someone that is always remembering you at all times

عشق فراموش کردن خود در وجود کسی است که همیشه و در همه حال شما را به یاد دارد

 

سیزده بدر..... سروده ها

سیزده بدر

جشن سیزده فروردین ماه روز بسیار مبارک و فرخنده است. ایرانیان چون در مورد این روز آگاهی کمتری دارند آن روز را نحس می دانند و برای بیرون کردن نحسی از خانه و کاشانهً خود کنار جویبارها و سبزه ها می روند و به شادی می پردازند. تا کنون هیچ دانشمندی ذکر نکرده که سیزده نوروز نحس است. بلکه قریب به اتفاق روز سیزده نوروز را بسیار مسعود و فرخنده دانسته اند. مثلا در صفحهً 266 آثار الباقیه جدولی برای سعد و نحس آورده شده که در آن سیزده نوروز که تیر روز نام دارد کلمهً ( سعد ) به معنی فرخنده آمده و به هیچ وجه نحوست و کراهت ندارد.  بعد از اسلام چون سیزدهً تمام ماه ها را نحس می دانند به اشتباه سیزده عید نوروز را نیز نحس شمرده اند. وقتی دربارهً نیکویی و فرخنده بودن روز سیزدهم نوروز بیشتر دقت و بررسی کنیم مشاهده  می شود موضوع بسیار معقول و مستند به سوابق تاریخی است. سیزدهم هر ماه شمسی که تیر روز نامیده می شود مربوط به فرشتهً بزرگ و ارجمندی است که " تیر " نام دارد و در پهلوی آن را تیشتر می گویند. فرشتهً مقدس تیر در کیش مزدیستی مقام بلند و داستان شیرینی دارد. ایرانیان قدیم پس از دوازده روز جشن گرفتن و شادی کردن که به یاد دوازده ماه سال است، روز سیزدهم نوروز را که روز فرخنده ایست به باغ و صحرا می رفتند و شادی می کردند و در حقیقت با این ترتیب رسمی بودن دورهً نوروز را به پایان میرسانیدند. 

.................................................

........................................

.....................

چه روزها می آیند

چه سریع میگذرند

چه شتابی دارند

این دقایق ها

این ساعتها

 میگذرند

میگذرند

همچو رودی خروشان

در گذرند

چه شتابی دارند

وما به تماشا نشسته ایم

چه خوش نشسته ایم

گذر عمر می بینیم

 

چه شتابی دارند

چه بهاری همه پر گل

چه تابستانی همه گرما

چه پائیزی همه رنگین کمان زیبا

چه زمستانی سفید سفید همه سرما

چه شتابی دارند

مانند یک چشم بر هم نهادن می آیند . میروند

می گذرند

چه شتابی دارند

 میگذرند

چه بادلتنگی

چه شاد

  میگذرند

میگذرتد 

 

آمده ام که سر کنم

قصه درد و هجر خویش

آمده ام با تو دلی

صحبت شور وشر کنم

آمده ام تا که دلم

زغصه ها بدر کنم

 

آمده ام که دیده ام

به دیدنت جلا دهم

آمده ام که بگذرم زهر چه غم

با تو که یک آینه ای به چشم من

آینه ای به رنگ پاک صبحدم

آینه ای که روشن است

به رنگ نور

سفید و پاک رنگ خدا

 

به که گویم غم دلتنگی وفراق خویش

به که گویم غم دل

به که گویم که دلم تنگه برات

با چه لحنی بسرایم

که

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

عشق را آغاز هست انجام نیست

به که گویم رقص پروانه چه زیباست

غمزه گل برای پروانه چه زیباست

به که گویم عشق پروانه قشنگست

به که گویم مردن شمع در غم پروانست

به که گویم که تو در من جانی

به که گویم که تو در من

در تمام لحظه ها

میخوانی

به که گویم که تو

صاحب  لحظه های من شده ای

به که گویم ؟

به که گویم میسوزم و فریاد

نمی آید مرا

به که گویم گر گرفته قلب من

آتش سراپا جان من

به که گویم تو سراپا هستیم

آرامشم .

سرودی خوش در نغمه های مستی ام

به که گویم؟؟

 

 

حاشیه رودخانه زیبای زاینده رود...سروده

 

حاشیه رودخانه زیبای زاینده رود سر چشمه گرفته از کوههای بختیاری

عکس ها از مدیر وبسایت

یاد آن لحظه بخیر

که آفتاب در خشان و ابربا نگاهی به ما

 حسادت کردند

سبزه و باغ و گیاهان همه سردر گوش  باهم

  نجوا کردند

تا خبر سوی من آمد از تو .  پلک دل باز پرید

قلبم از شوق  در سینه بکوفت

گفتم با دل . آفرین قلب صبور 

خیز جامه دلتنگی بدر آر

 برکن بر خود جامه ای از جنس بلور

جامه ای از جنس نور سفید وقت دیدار رسید

و به چشمم گفتم ای منتظر مانده به ره

باورت میشود او را بینی

اشک از شوق  به چشمم میگفت دور تر ها را ببین

چشم به اشک همی گفت که با تو کاری نیست کمی آرام بگیر

تار مکن دیدم را

وبه پلکم که تو ای ناز تو خریدارش  ما حلقه را پاک نما

وبه دستم گفتم  شادی از سر گیرید دست برهم بزنید

وبه قلبم گفتم کمتر ای خون شده از هجر  پایکوبی منما

آبرویم مبر این جشن ز چه بر پا کردی

اینقدر در سینه همچون طبل مکوب

ونفس را گفتم جان مولا تو دگر بند نیا

و به لبهایم که بگو هر چه زدلتنگی و هجر هست بگو

تو کلامی در راه جا مگذار

و به پاهایم که  لرزش بیجا نکنید

رعشه ای از سر شوق در حضورش بر پا نکنید

 

بغض در راه گلو وقتی این همه شوق دلدار بدید

خنده های اشک  وچشم و دل و دست و لب و پا

را دید کمی آرام گرفت و بار و بندیل ببست

گفت باید بروم  دگر اینجا برایم جا نیست

 

تو نمیدانی  .که چه شوری دارد

این تن خسته و نالان

 

تو نمیدانی . که چه جشنی بر پاست

در اعضای تنم 

تو نمیدانی . که چه حالی دارم من و این دل

من و این سینه

من و دلتنگی و بغض

من و رعشه های جان

من و یاد و خاطره

من و عشق و اشک و آه

برای دیدار

برای دیدار  حتی در خواب

تو نمیدانی .

اما کاش میدانستی

 

سروده ها.........

 

کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاروان براه افتاد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

مــــــــــــــــــــــیزند جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس فریاد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحظه سفر آمد

عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمر قصه سر امد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحظه سفر آمد

عـــــــــــــــــــــــــــــــــمر ما بسر آمد

وه چه بی خـــــــــــــــــــــــــبر امد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

وقت رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتن ما شد

مشت زندگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی واشد

بر دوراهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی تقدیر

جاده قســـــــــــــــــــــــــــــــمت ما شد

زندگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی همه راهه

خوب و بــــــــــــــــــــــــــــد گذر گاهه

قصه ایســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت تکراری

عمر قــــــــــــــــــــــــــــــــصه کوتاهه

بی گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلایه بی شکایت

در هوای بـــــــــــــــــــــــــــــی نهایت

میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشود از من روایت

من که رفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم بی شکایت

در هوای بـــــــــــــــــــــــــــــــــــی نهایت

کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاروان براه افتاد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

میزند جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس فریاد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

لحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــظه سفر آمد

عمر قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــصه سر امد

یاران یاوران خدا حافظ

خدا حافظ

کجا یی ای شعر بلند تنهائیم

کجایی ای  سوز وتب پنهانیم

کجایی ای شور به شیدائیم

کجایی ای نور به تنهائیم

تا به تو گویم غم پنهانیم

تا که بگویم همه رسوائیم

تا که  بخوانی  شعر شیدائیم

تا تو بدانی به چه زندانیم

تا که بدانی چه زندانی . تنهائیم

گر تو  بخوانی و بدانی

اینهمه تنهایی و شیدایی و رسوائیم

گر تو ببینی و بپرسی ز چه زندانیم

میسرایند یک بیک اعضا برایت

دیده ودل اشک و خون ریزان برایت

جان و تن همه فدایت

تا که بدانی و بخوانی و ببینی چه واله و شیدائیم

از دل برود هر آنکه از دیده رود ؟؟؟؟؟؟

زدلت رفته ام و هیچ خبر نیست مرا ؟

من دگر مرده ام و هیچ اثر نیست مرا؟

غم نخوری ؟ آه دگر نمیکشی؟

ناله فریاد و فغان. دگر نیست تورا؟

فراموشت شدم ؟

بردی از یادم ؟

دگر آسوده شدی؟

آه ..........

آه ..... اما ....اما ..

من همانم  ... من همانم

من همانم کز دوریت

ریزم پیاپی اشک ماتم

چون سیل می آید زدیده

اشک و خون هر دم بدامن

 میسرایم روز و شب

شعر و ترانه

تا که دل گردد

آرام با این بهانه

نازنینا  ..

نازنینا ریشه ای در من تو داری

تا عمق جان در این فسانه

دارم بدل هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

همدمم شبها سیاهی و غم و اندوه و درد

یار ی کن ای دوست ای بهترین

که از غمها برهانیم

از غمها برهانیم

 

همه شب با  خیال تو هم خونه میشه دل
نبودی ببینی چه ویرونه میشه دل

نبودی ندیدی پریشونیامو مو
فقط بادو بارون شنیدن صدامو

 

سروده ها.. زندگی .. دلم تنگ است..باران

تقدیم به بهترینم

آواره شدن حکایت سختی نیست.

از پاکی اشکهای خود فهمیدم .

لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

نگاه ساکت باران به روی صورتم دردانه می لغزد

ولی باران نمی داند

نه . او هرگز نمیداند

 که من دریایی از دردم .

به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم

 

 

عشق واژه ی لال است تو باید باشی

زندگی بی تو محال است تو باید باشی

اشک او جانب دل گفت که ای خوبترین
هستی ام زیر سوال است تو باید باشی

 

زندگی ای سر تا بپا اندوه و درد

زندگی ای راز و رمز آه سرد

زندگی ای سینه ات بس تنگ تنگ

زندگی ای آرزوهای قشنگ

زندگی ای ارمغانت درد و رنج

زندگی ای با تو اما هیچ تو

زندگی ای خفته مارپیچ تو

زندگی ای درد و عذاب رنگ رنگ

زندگی ای سایه هر درد و جنگ

یارب این اندوه و درد و آه سرد

یارب این آرزوهای قشنگ

در سینه های تنگ تنگ

یارب این سایه های درد و جنگ

این خفته بسان مار واما خوش رنگ رنگ

بر کدامین اصل هستی ساز  شد

بر چه فقهی پایه اش بنیان شد

بر کدامین خواستنهای بشر اهدا شد

وه که میدانم همه بدبختی است

بد برای بخت خواندن عادت است

وه که میدانم بشر این ناسپاس

قد خود را با کژی ها کرده راست

لیک غافل گشته ازاحوال خود

سوی نابودیست خود اما بخفت

دلم تنگ است . دلم بس عاشقانه تنگ است وتنها


که  تنهایی به لب می آورد جانم


بیا تا با تو گویم راز.

با سازی خوش

 از هیاهوی غریب دل که بی پروای بی پروا


تلنگر می زند برجان و دل بر من.

 و می  خواند که تو

 به من نزدیک نزدیکی ...

 

نظر فراموش نشود .... تشکر

 

 

حس غریب.

 

ای طلوع اولین دوست ، ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ، ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه ، هر جای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق ، پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت

توی قرن دود و آهن تو رسو ل گل و نوری

تو عطوفت مسلم تو حقیقت غروری

 

 

دلم برات تنگ شده ...

دلم برات تنگ شده جونم

تو هستی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه من
تو هستی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی من

بغض ترانمو شکستم
میخوام بگم عاشقت هستم
توعین ناباوری یک شب
خالی گذاشتی هر دو دستم

بی تو میمیرم

وقتی نیستی کنارم
غمگین و بیقرارم
مثل یه ابر تیره
دلم میخواد ببارم

 

 

هزار ساله که ا نگار صدا تو نشنیدم

هزار ساله که ا نگار صدا تو نشنیدم
هزار ساله که ا نگار تورو هر گز ندیدم
آخه حتی یه صد سال گذشته بیتو بر من
نمیدونی که تلخه کنار تو نبودن
نمیدونم به دیدار امید تازه ای هست
تو آن هستی که بودی اگر روزی دهد دست
هنوز عشق تو جاریست به رگهای تن من
توئی تنها بهونه برای بودن من

پلکهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد ، صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزند

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی / شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی

آه باران من سراپای وجودم آتش است / پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی


 

چه غریب

توچیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

نمی برد خوابم

چه غریب ماندی ای دل .ای دل . ای دل .

 

 

برسان تو صبا به نگارم.....

حیرت خواهی کرد، که اگر خود را دوست بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس کسی را که خود را دوست نمی دارد، را دوست ندارد

اگر نمیتوانی به خود عشق بورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟

If you love yourself, you will be surprised: other will love you . Nobody loves a person who

does not love himself.

If you cannot even love yourself, who else is going ti rake the trouble?