شور عشق تو
به نسیم گفته ام که عطر گلهای سپید بهاری را که در تپه های سرخ زندگی می رو ید
برای تو به ارمغان بیاورد . به پرستوان مهاجر گفته ام که صدای من را در گوش تو
نجوا کنند و به کبو تران نامه بر نامه های سفید داده ام تا برایت بیاورند تا از
این همه مگر ببینی که شور عشق تو با من چه کرده است
من دلم را به تو دادم
تو ولی دل به هوس
هم نفس بودم وتواما همیشه بی نفس
فکر میکردم که دلت تموم دنیاس واسه من
دلت اما واسه من هیچی نبود جز یه قفس
میگفتم
اما....
نفرین به تو که پر از فریبی
اسمت آشناست اما غریبی
نفرین به تو که سایه دردی
یخ بسته دلت از بسکه سردی
دوستت ندارم دوستت ندارم دوستت ندارم
خبرت هست که از خوبی خود بی خبری
به خدا خوبتر از خوبتر از خوبتری
آدمک آخر دنیا ست بخند / آدمک مرگ همینجا ست بخند / آن خدایی که بزرگش خواندی /
به خدا مثل تو تنها ست بخند / دستخطی که ترا عا شق کرد / شوخی کاغذی ما ست بخند /
فکر کن درد تو ارزشمند است / فکر کن گریه چه زیبا ست بخند
گر تورا با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تورا بی ما صبوری هست مارا تاب نیست
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشهام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
اگه نظر ندی الهی تنها بمونی
من و شمع نیمه جون امشب بس که باریدیم شب به تنگ آمد
خدایا آئینه جانم از غم تنهائی به سنگ آمد
در این شبهائی که میسوزم من به حال تو دیده میدوزم
من چه میسوزم دیده میدوزم
توای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه میسوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه میسوزی
بیا بیا شمع نیمه جان آشنا به راز شبم توئی
به او بگو قصه مرا همنوای تاب و تبم توئی
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیده من ناپدیدی؟
چه کرده ام که دلم از فراق خون کردی
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی
نوای عشق بر افروختی چنان در دل
که در زمان علم صبر سر نگون کردی
مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل حیرانی و بهت مردم
گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی غم تا فردا
خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است
سکوت مى وزد و درکنار تنهاییم
نشستهام به تماشاى شعله ور شدنم
مجال پرزدنم نیست، بعد ازاین شاید
به آسمان برسد امتداد سوختنم
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان
خالق عشق!
خالقم عشق را به من اموخت
اگر عشق گناه است
پس خالقم خود گناه کار است...!
نظر نظر نظر نظر