با تو هستم هر کجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با یاد تو زنده ام عشقت بهانه من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من
تاری زد گل از رخت در آشیانه من
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
به حال زارم می رسیدی
نازت را میخریدم
تو ناز من را میکشیدی
بخدا که تو از نظرم نروی
چو روم ز برت ز برم نروی
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
شبی فراغ ما سر آید چه شود
بخدا کس ز حال من خبر نشد
که بجز غم نصیبم از سفر نشد
نروی یک نفس ز پیش چشم من
که به چشمم بجز تو جلوه گر نشد
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر کجا هستم
رفتم رفتم رفتم
هــــــــــــــــزار بار بگفتی نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو کنم کارت
نکو نکـــــــــــــــــــــــــــــردی و از بد بتر کنون کردی
کجا به درگه وصــــــــــــــــــــل تو ره توانم یافت
چو تو مرا به در هجــــــــــر رهنمون کردی
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن از من درکشیدی
چه افتادت که از مــــــــــــــــــــــــن برشکستی؟
چرا یکبارگی از مــــــــــــــــــــــــن رمیدی؟
چه خوش باشــد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس و یارم تو باشی
دل پر درد را درمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان تو سازی
شفای جان بیــــــــــــــــــــــــــــمارم تو باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غــــــــم خوار من گردی
از آن با درد میســـــــــــــــــــــــــــــازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانـــــــــــــــــــا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یــــــــــک باری تو هم مهمان من باشی
خوشا چشـــــــــــــــــــــــمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکــــــــی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو باشی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
.....................................................
THE INTERVIEW WITH GOD
مصاحبه با خدا
I dreamed I had an interview with God.
در رویا دیدم که با خدا حرف میزنم
So you would like to interview me? God asked.
او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟
If you have the time? I said.
گفتم ....اگر وقت داشته باشید....
God smiled. ? My time is eternity.
لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد
What questions do you have in mind for me?
چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟
What surprises you most about humankind?
پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟
God answered...
پاسخ داد:
That they get bored with childhood,
آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...
they rush to grow up, and then
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
Long to be children again.
آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند
That they lose their health to make money...
سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند
and then lose their money to restore their health.
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....
That by thinking anxiously about the future,
چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.
They forget the present,
که از حال غافل می شوند
Such that they live in neither the present nor the future.
به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
"That they live as if they will never die,
آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند
and die as though they had never lived.
و جوری می میرند ....انگار هیچ وقت زنده نبودند
we were silent for a while.
ما برای لحظاتی سکوت کردیم
And then I asked.
سپس من پرسیدم..
As a parent, what are some of life's lessons you want your children to learn
مانند یک پدر کدام درس زندگی را مایل هستی که فرزندانت بیاموزند؟
To learn they cannot make anyone love them.
پاسخ داد:یاد بگیرند که نمیتوانند دیگران را مجبور کنند که دوستشان داشته باشند
All they can do
ولی می توانند
is let themselves be loved.
طوری رفتار کنند که مورد عشق و علاقه دیگران باشند
To learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خود را با دیگران مقایسه نکنند
To learn to forgive by practicing forgiveness.
یاد بگیرند ...دیگران را ببخشند با عادت کردن به بخشندگی
To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love,
دارید ایجاد کنید یاد بگیرند تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخمی در قلب کسی که دوستش
and it can take many years to heal them.
ولی سال ها طول می کشد تا آن جراحت را التیام بخشید
To learn that a rich person
یاد بگیرند یک انسان ثروتمند کسی نیست که دارایی زیادی دارد
is not one who has the most,but is one who needs the least
بلکه کسی هست که کمترین نیازوخواسته را دارد
To learn that there are people who love them dearly,
یاد بگیرند کسانی هستند که آن ها را از صمیم قلب دوست دارند
but simply have not yet learned how to express or show their feelings.
ولی نمیدانند چگونه احساس خود را بروز دهند
To learn that two people can
یاد بگیرند وبدانند ..دونفر می توانند به یک چیز نگاه کنند
look at the same thing and see it differently?
ولی برداشت آن ها متفاوت باشد
To learn that it is not enough that they
یاد بگیرند کافی نیست که تنها دیگران را ببخشند
forgive one another, but they must also forgive themselves.
بلکه انسان ها باید قادر به بخشش و عفو خود نیز باشند
"Thank you for your time," I said
سپس من از خدا تشکر کردم و گفتم
"Is there anything else you would like your children to know"
آیا چیز دیگری هم وجود دارد که مایل باشی فرزندانت بدانند؟
God smiled and said, Just know that I am here... always.
خداوند لبخندی زد و پاسخ داد: فقط این که بدانند من این جا و با آن ها هستم..........برای همیشه
If I had a penny
for every time
you've crossed my mind
I'd be the ruler of the free world
If I had a nickel
for every time
I've wanted you near and here
I could buy you what you want
If I had a dime
for every time
I smile when I see you
I wouldn't know what to do
If I had a quarter
for every time
your presence makes my heart skip
I'd spend it all on you
زاشتیاق تو جانم به لب رسید بیا
نظر به حال دلم کن
ببین که چون کردی
بر ذات وجود تو باران شده باریدم
گر جان مرا خواهی بی واهمه مال تو
آن روز که جان خواهی آن روز بود عیدم...
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند برای چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.
من از او جانی ستانم بی درنگ
زندگی دفتری از خاطرهاست
یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفریم
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
فکر کردن اصلا نمی خواد دوست دارم خیلی زیاد
فقط واسه تو ساختمش دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
دفتر شعر من کجاست؟ واسه ناز اون نگات
می خوام امشب تا سحر ترانه سازی کنم
یه ترانه بسازم که جهانی شه
که همه دنیا بدونن هیشکی مثل تو نمیشه!
با جمله های تکراری دوباره بازی می کنم
باز خودمو گول می زنم قافیه سازی می کنم
دلم برات تنگ می شه
قافیه اش از سنگ می شه
دلم فقط تو رو می خواد
قافیه اش از دل می آد
هیچی تو ذهنم نمی آد هیچی تو ذهنم نمی آد
خسته می شم از هر چی جمله س که با حرف دله
نوشتن ترانه ام خداییش انگار مشکله!
دفتر رو می ذارم کنار چشمامو رو هم می ذارم
تو رو کنارم می بینم بی اختیار بهت می گم
دوست دارم خیلی زیاد دوست دارم خیلی زیاد
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
فکر کردن اصلا نمی خواد دوست دارم خیلی زیاد
فقط واسه تو ساختمش دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد دوست دارم خیلی زیاد
قافیه لازم نداره دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
سهراب سپهری شاملو حافظ و سعدی می خونم
دنبال یک حرف قشنگ تا صبح بیدار می مونم
گوشی رو ور می دارم و یه زنگ به مریم می زنم
یه گوشه تنها می شینم گیتار رو با غم می زنم
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
فکر کردن اصلا نمی خواد دوست دارم خیلی زیاد
فقط واسه تو ساختمش دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد دوست دارم خیلی زیاد
قافیه لازم نداره دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
فکر کردن اصلا نمی خواد دوست دارم خیلی زیاد
فقط واسه تو ساختمش دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
این جمله ی منه دوست دارم خیلی زیاد
شعر باید خودش بیاد دوست دارم خیلی زیاد
قافیه لازم نداره دوست دارم خیلی زیاد به چشماتم خیلی میاد
کوچه
| |
|
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: - ” از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“ باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |