زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

تو می فهمی گل من...

 

غم چشمان آهو راتومی فهمی


سکوت هرغزل گو راتومی فهمی

تومی فهمی،تومی فهمی،تومی فهمی


 

دلم تنگ است

نفس در سینه تنگ است

دلم تنگ است

 نفس در سینه تنگ است

هوای شهر من دم کرده و خاموش و سرد است

دلم تنگ است

به گوش من همه سازی بد آهنگ است

دلم تنگ است

به چشم من ....

همه چیز بی روح است و ناموزون

هوای شهر

 غم آلود است و بی احساس و سنگین

خفه می سازد مرا

ز بس من

دلم تنگ است

مگر آیا کجا رفته؟

چرا رفته؟

مگر او بی وفا گشته

کجا رفته

دلم تنگ است

به شهر نامهربانیها سفر کرد

مرابا غم ودرد

 همنشین کرد

نفس در سینه تنگ است

 من دلم تنگ است

کجایی؟؟؟؟

ای آرزوی گم شده کجایی..

فریاد بر آورم کجایی؟

کجایی..

 مهمان کیستی ؟

نفس در سینه تنگ است میفشارد

سینه ام را

بس دلم تنگ است

دیوانه وار

 همه جا را از پی ات میگردم

کبوتر وار

 برگرد خانه ات پر می زنم

تا بجویم تو را

تا بیابم تو را

 

چون دلم تنگ است

از تو نشان میجویم

بس دلم تنگ است

دلم تنگ است

از پا ننشینم تا نجویمت

دلم میلرزد و آرامش ندارد

ز بسکه این دلم تنگ است

از هر گل و ستاره نشان از تومی پرسم

با هر گل و هر ستاره درد خود را

با اشک و آه و افغان گویم

از تو نشان میجویم

بس دلم تنگ است

نمیداند مگر؟ آیا

نمیداند مگر؟آیا

دلم تنگ است

نمیداند مگر؟

با رفتنش

دلم در سینه می پوسد

مرا طاقت نیست

میمیرد

نمی دانی مگرکه میمیرم

میدانی...

 

 

سروده..............

تو یه چیز دیگه هستی

تو یه چیز دیگه هستی برای این چشمهای خیسم

تو یه چیز دیگه هستی برای این قلب شکستم

تو یه چیز دیگه هستی .....

آره

 تو یه چیز دیگه هستی  برای این تن خستم

تو همان معجزه و لطف خدایی

تو همان رنگین کمان پر رنگ  عشقی

که شدی پیدا در باران خیس اشک چشمانم

تو همان هفت رنگ یک رنگ زیبای عشقی

که هر رنگت به یک رنگ است وانهم رنگ عشق

تو همان باغی از گل میخکی که هر لحظه

سبد سبد عطرغنچه های  تورا میبویم 

غنچه های زیبا .غنچه های  سرخ برنگ خون

ولی خوشبو

های ....های

با تو ام

ای همه آرامشم

ای راز خلوت سکوتم

ای گل نازم

ای گل مریمم

عاشقانه میپرستمت.

آره تو یه چیز دیگه هستی برای امروزم و فردایم

 

سزوده...چرا گفتی ؟؟؟

 

                                    

چرا گفتی تو ای جانا که خواهی اشک ریزی چنان باران به دامانت

چرا گفتی تو ای جانا که خواهی سرشک غم به دامانت تو برچینی

چرا جانا تو رسوا میکنی این قلب بیمارمرا هر دم

چرا درد مرا افزون کنی؟چرا این سینه پر درد را عطشان کنی هردم

مگر آیا نمیدانی ؟مگر آیا نمیدانی که هرشب تا سحر گاه

سرشک غم چنان امواج طوفانی خورد بر جان و تن هر دم

دو چشمانم به یاد توفرو ریزد به دامان اشک چنان ابرهای طوفانی

بگو آیا خبر داری که این بستر ز داغ دوریت خیس است

نگو دیگر. نگو دیگر. تحمل نیست.....

نگو دیگر که خواهی  فرو ریزی اشک از چشمان زیبایت

 

نگو دیگر. نگو دیگر. تحمل نیست.....

دلم را طاقت و تاب شنیدن نیست

نگو دیگر

نگو دیگر که ریزد اشک

نگو دیگر ..نریزی اشک

.............................................................................................

خبرت هست آیا .که هرشب تا سحر گاه  بسترم ازدرد دوری خیس خیس است .

 

کاش میدانستم چیست؟؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

  

گفته ها


گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟


نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ایی به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

به من گفتی بیا

به من گفتی بمان

به من گفتی بخند

به من گفتی بمیر

آمدم،

ماندم،

خندیدم،

مردم.

آتش بزن عقل مرا بازم ز سر دیوانه کن

بر هم زن این افسانه را زهد مرا افسانه کن

 

نگاهت


همیشه نگاهت را دوست دارم

فرارهای کودکانه اش را

آن گاه که باران را

میزبانی می کند
...

 

سروده.....................

شوق دیدار تومرا

 هر لحظه فزون است فزون

روئیت روی چوماهت

 از تاب و توانم برون است برون

زشوق دیدنت هر لحظه جانا

سراپای وجودم در آتش جنون است جنون

ترا میبینم و مییابم و لال

نمیدانم چه گویم از برایت

ولیکن مات و مبهوتم به رویت

ولیکن گفته ها  ناگفته هایم

همه در خاک و خون است

خاک و خون است

چه شد آن رازهای ناگفته من

که میگفتم به خود

بگویم از برایت

کجا رفتند آن شیرین سخنها.... گهر ها

که باید از زبان من بیامد از برایت

چرا رفتند و خود را محو کردند

زبان وجان و تن را عفو کردند

چه شد آیا مگر این شوق دیدار

مگر این ناله های سخت و تب دار

مگر این گریه های از جگر بار

مگر این شور و شیدای غم یار

مگر این دوری جانسوز از یار

مگر تاب و توانی که برفته از من زار

زجان من نبود ؟

زروح من نبود ؟

زجسم من نبود؟

آری هم او بود

بود

هم او بود

هم او بود کز سحر گاهان تا شبانگاه

وز شبانگاهان تا سحر گاه

برایش اشک دوری و غم واندوه میریخت

 

برایش شعر های ناب میگفت

برایش قصه ها میگفت 

برایش آب میشد

برایش  در طپش بود

برایش چون پرنده درپرواز میبود

چه شد اکنون ؟

چه شد اکنون

چرا ماتم گرفتم

چرااین تن همه مات است و مبهوت؟

مگر دلبر چه گفته؟

مگر آن همه اشعار زیبا

که من هر لحظه با خود

از برایش

میسرودم.

کنون کجا رفتند؟

توانای سرودن را ندارم

توانای گفتن را ندارم

توانای هیچ حرکت ندارم

 

توانای نفس کشیدن را هم ندارم...