زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

زیبا ترین وبسایت عشقی . با کاروان شعر و تصاویر..

شعرهای ناب و تصاویر زیبای هوشمند

همیشه در انتهای یک راه

1278866358871192_large.jpg

 

 همیشه در انتهای یک راه

 

در ابتدای راهی دیگر خود را باز می یابی

 

و من

 

ابتدای جنون را

 

از انتهای فصل معصومانه چشمان تو از سر گرفتم

 

از ابتدای فصل مرگ اقاقی باغچه

 

و درخت اقاقی پژمرد

 

تاب نیاورد دوری نگاهت را

 

در این فصل بدنبال تو میگردم

 

ای معصومانه غمگین

 

db.hoo.ir 

 

رهگذر

 

رهگذر

سخن از ماندن نیست،
                من و تو رهگذریم،


راه طولانی و پر پیچ و خم است،
همه باید برویم تا افقهای وسیع،
                    تا آنجا که محبت پیداست
و شاید
    اینجا سر آغاز بودن است
و من و تو
        و هیاهوئی در شهری سبز و آبی و خاکستری


ما می گریزیم
        شاید از بودن
                شاید از ماندن
                        شاید از رفتن


جز هراس ما را چه باید
            من و تو رهگذریم
به فردا بیند یش
        به طلوعی دیگر
                و به آغازی دوباره
                        و ما گشایندهء راهیم
                لغزش
                    صبر
                        مداومت


            ولی بدان و باور کن
                    اینجا بی شک آغاز بودن ماست. 

اشک چشم وناله های دل من سروده

اشک چشم وناله های دل من
همه از مهارت غمزه توست
شب نخفتنهای من با سوز و آه
یادی از چهره دلربای توست
روز و شب در زاریم از دوریت
دیده سیل آساست از نادیدنت
تا که روحم سوی تو پرواز کرد
راحتی . آسایشی آغاز کرد
نا که گشتم ذوب در آن بیکران
جسم و روح و هستیم بر باد رفت
مست مستم ساقیم دستم بگیر
دستگیرم باش دستم بگیر ای هستیم
  

تو کجایی ؟ سروده

 

 

روزها وهفته ها از پی مدام

میروند ومیروند ومیروند

شب به بیتابی ودل در اضطراب

چشم در راه تو ودل درسراب

زندگی با ناخوشی طی میشود

لحظه ها میگذرند در سردرگمی

 فکر تو ؛عقل وهوش ودل ودینم

همه جان وبدن را به فنا برد

تو کجایی آخر تو چرا رو ننمایی آخر

تا کجا آیا بود این سرنوشت

درد تنهایی غم یار وفراغ

دل کجا آیارسد بر این وصال

روی چون مه موی چون تار رباب

سرنوشت عشق تلخ

سرنوشت عشق تلخ

http://i13.tinypic.com/451zssl.jpg

 

نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی می گذشت یک دو سال از عمررفت و بر نگشت

دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را

 

آن نظر بازی آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار او هم خسته بود

 آمد و هم آشیان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او

 

خسته جان بودم که جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

 

مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد

 گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست

 

دل دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده

گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من

 

گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود

 

دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود

 روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 

 آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون و عاشق کم نبود

 بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

 

بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست

 با که گویم او که هم خون من است خصم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد

 

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ی او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم کم شدم

 

آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یکبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند

 

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود

 بعد از این هم آشیانت هر کس است باش با او یاد تو ما را بس است

خدایا تو قلب مرا می خری؟

 

 

خدایا تو قلب مرا می خری؟ 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت


ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد


یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است


و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟


و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست


و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

 

سهراب...

 

 

Past the border of my dream
The shadow of a morning glory
Had darkened all these ruins
What intrepid wind
Transported the morning glory seed to the land of my Nod?

Beyond glass gates of dream
In the bottomless marsh of mirrors
Wherever I had taken a piece of myself
A morning glory had sprouted
Forever pouring into the void of my soul
And in the sound of its blossoming
I was forever dying in myself

The veranda roof caves in
And the morning glory twines about all columns
What intrepid wind
Transports this morning glory seed to the land of my Nod?

The morning glory germinates
Its stem rising out of my transparent sleep
I was in a dream
Flood of wakefulness overflowed.
To the view of my dream ruins I opened eyes:
The morning glory had twined all about my life.
I was flowing in its veins
It rooted in me
It was all of me
What intrepid wind
Transported this morning glory seed to the land of my Nod?
سکوت سکوت 


NEAR A DISTANT REALM

There was a woman at the door
Standing with a body as ever
I approached her:
Her image flooded my eyes.
Speech turned into wings of passion and knowledge.
Shadow turned into sun.

I walk out in the sun
I was carried away by pleasing signs:
I went as far as childhood and sands
As far as delightful mistakes
As far as abstract objects
I neared picturesque waters
And trees laden with pears
With an ever-present trunk
I breathed with the wet truth.
My feeling of wonder mingled with the tree.
I perceived I abutted on the throne of God
I felt a bit distraught.
Man goes to seek solace
When he feels crestfallen.
I did too.
سکوت سکوت
I went as far as the table
The yogurt’s taste, the fresh green plants
There was bread to eat with a cup and saucer:
My throat pined for a goblet of vodka.

I returned:
The woman was there at the door
Standing with a body of deadly wounds.
An empty can
Kept paring away
The water's throat.

THE FLOW OF WATER

When knowledge
Still nestled by springs,
Man
Indulged himself in his azure philosophy
In the delicate indolence of a meadow.
His thoughts flew with the bird.
He breathed with trees.
He was submissive to the poppy's conditions.
Intrepid meanings of the waters
Roared in the depths of his speech.
Man
Slept
In the context of the elements
And woke up
In dawning fear.

But sometimes
The strange music of growth
Echoed
In the frail joints of his joys
And dust settled
On his struggling knees.
Then
His creative fingers,
Idled and got lost
In precisely geometrical grief. 

 

سکوت سکوت 

Lights

 

 

Lights go out and I can't be saved
Tides that I tried to swim against
Have brought me down upon my knees
Oh, I beg, I beg and plead, singing
Come out of things unsaid
Shoot an apple off my head
And a trouble that can't be named
Tigers waiting to be tamed, singing
You are, You are
Confusion never stops
Closing walls and ticking clocks
Gonna come back and take you home
I could not stop but you now know, singing
Come out upon my seas,
Cursed missed opportunities
Am I a part of the cure
Or am I part of the disease, singing
You are, you are
And nothing else compares
And nothing else compares
You are, you are
 
Home, home where I wanted to go 

 

............................................... 

معنی 

این ترانه بسیار زیبا به اسم ساعتها که در یکی از نشریات چاپ شده بود، تاکنون برنده جوایز بین المللی متعددی شده است. بخوانید و از آن لذت ببرید. حفظ کردن آن هم برای علاقه مندان به شعر و شاعری خالی از لطف نیست، به خصوص اینکه باعث تقویت زبان در بخش شعر می شود تا در آینده شعرها را راحت تر متوجه شوید. 

 

چراغها خاموش می شود و من از دست می روم
آن امواجی که می خواستم برخلافشان شنا کنم
عاقبت مرا به زانو در آوردند
آه، تمنا می کنم، التماس می کنم و چنین می خوانم:
از سمت ناگفته ها بیا و سیب روی سرم را،
و این درد مبهم مرا هدف بگیر
ببرها در انتظارند تا رام شوند و چنین می خوانند:
تویی که، تویی که ...
آشفتگی تمامی ندارد:
دیوارهایی که راه را می بندند و ساعت هایی که یکسره در گردشند
می خواهم برگردم و تو را به خانه ببرم
نمی شد باز ایستاد و تو اکنون می دانی، و من چنین می خوانم:
ای فرصت های از دست رفته! بار دیگر بر دریای من بتابید
من آیا خود، دردم یا که درمانم؟ و چنین می خوانم:
تویی که، تویی که ...
و نه هیچکس دیگر، و نه هیچکس دیگر
تویی که، تویی که
خانه‌ای، همان خانه‌ای که می خواستم بدان برگردم

 

کوله بار

 

 

 

کوله باری سنگین به دوش می کشیدم

صدای نفس نفس زدنم گواهی می داد


شاید این کوله بار من نیست

 

به جاده نگاه می کنم

در انتهای این خطوط موازی

در آن دور دست کسی است که برایم دست تکان می دهد

کسی که انتظارم را می کشد


این منم که سر به زیر دارم

 و ترانه ای بر لب


از جنگل های سبز احساس گذشتم

در راه صورت تمام گل ها را بوسیدم

حال گونه هایم پر از عطر خوش جوانیست


به زمین های خوش رنگ عاشقی رسیدم

و تا چرخی زدم تمام وجودم رنگ رنگ شد


هر بار که به آبادی می رسیدم

خوش نشینان شهر چیزی به بودنم می افزودند


و من همچنان سر به زیر داشتم

و ترانه می خواندم


تا اینکه به تو رسیدم

سرم را بالا کردم

در کنار راه

خارج از هر سبزی

در مجاورت بیابان

بی روح وغمگین

نشسته بودی


کسی کوله بارت را پاره کرده بود


تا مرا دیدی چشم در چشم هایم دوختی

وبا سکوتت فریاد کشیدی

" کمـــــــــــــــــــــکم کـــــــــــــــــــــــــــن"

 
با لبخندی همیشگی بارهایت را به دوش کشیدم

تا تو سبک شدی و در کنارم به راه افتادی

و من اندیشیدم که مسافر جاده ای


من همچنان سر به زیر بودم

و اختیار راه را به چشم هایت سپردم


اما تو مرا به کجا می بردی ؟ خودت هم نمی دانی


در راه می گفتم و می شنیدی

و می گفتی و می شنیدم


رنگین کمان عشقم در چشمت موج می زد

                                          و بوی خوش گل های بهاری ...


اما خدایا چرا دیگر از آبادی نشانی نیست ؟

من در این اندیشه بودم تا تو به سخن آمدی

که :

ایست اینجا پایان راه من است

تا سری چرخاندم بارهایت را جدا کردی

حتی نگذاشتی سیر نگاهت کنم

حتی راه راهم نشانم ندادی


این تمام همراهیت بود با من


                                گمشده در بیابان

از ترس رنگ باختم

گونه هایم خشکید


نه بیابان می دانم

نه راه جاده

...

حتی ستاره قطبی هم پیدا نیست ... !  

سروده سلام ای ...

 

.................................. 

 

 

سلام ای دوست

سلام ای یار خوب من

سلام ای خوشترین لحظه هاباتو.سلام.

سلام ای آرزوی دیرین من

سلام ای بهترین من

سلام ای ناب ناب ناب

بی من توکجابودی؟

دیدی که مراکشتی ؟

 بامن توجفاکردی .

روزم توسیه کردی

عمرم توتبه کردی

اشکم بدرآوردی

دیگرنتوان رفتن

دیگرنتوان بی تو

دل جای توبود عمری

دیگرنشودبی تو

باتوبشودعمری